اشعار فارسی استاد شهریار؛ قسمت 3- یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم/ ماجرای عشق نافرجام استاد شهریار با ترانه ی سوزناک محسن چاوشی

اشعار فارسی استاد شهریار؛ قسمت 3- یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم/ ماجرای عشق نافرجام استاد شهریار با ترانه ی سوزناک محسن چاوشی

فهرست مطالب

ساعد نیوز: شعر زیبای "یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم" واکنش عاشقانه ی استاد بوده به دیدار تصادفی اش با دختری که در جوانی عاشقش بوده ولی بی وفایی دیده بود. دیداری جانکاه برای شهریار، چرا که محبوبش را در کنار همسر و فرزندش ملاقات کرده بود.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، سید محمدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار، شاعر پارسی‌گوی آذری‌زبان، در سال 1285 هجری شمسی در بازارچه میرزا نصراله تبریزی واقع در چای کنار چشم به جهان گشود. در سال 1328هجری قمری که تبریز آبستن حوادث خونین وقایع مشروطیت بود پدرش او را به روستای قیش قورشان و خشکناب منتقل نمود. دورهٔ کودکی استاد در خاستگاه پدری و در آغوش طبیعت و روستا سپری شد که منظومه حیدربابا مولود آن خاطرات است.

او تحصیلات خود را در مدرسهٔ متحده و فیوضات و متوسطهٔ تبریز و دارالفنون تهران گذراند و وارد دانشکدهٔ طب شد. سرگذشت عشق آتشین و ناکام او که به ترک تحصیل وی از رشتهٔ پزشکی در سال آخر منجر شد، مسیر زندگی او را عوض کرد و تحولات درونی او را به اوج معنوی ویژه‌ای کشانید و به اشعارش شور و حالی دیگر بخشید. وی سرانجام پس از هشتاد و سه سال زندگی شاعرانهٔ پربار در 27 شهریور ماه 1367 هجری شمسی درگذشت و بنا به وصیت خود در مقبره الشعرای تبریز به خاک سپرده شد.

در این ویدیو بعد از شنیدن ماجرای ملاقات تصادفی شهریار با عشق دوران جوانی و سروه شدن غزل گوهر فروش، این شعر زیبا را با صدای محسن چاووشی شنیدید. در ادامه متن شعر و روز دیدار را از زبان خود استاد خواهید خواند.

.

ماجرای سرودن شعر سیزده بدر استاد شهریار را از زبان خود ایشان بشنوید:
“وقتی که در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم و اطرافیان نامرد معشوقه‌ام را به نامردی ربودند و حسن و جوانی و آزادگی و عشق و هنرم همه در برابر قدرت زر و سیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم، گویی که لاشه خشکیده‌ام را بر شانه‌های منجمدم انداخته و به هر سو می‌کشاندم.

بهارم در لگدکوب خزان، تاراج طوفان ناکامی شده بود و نیشخند دشمنانم، چونان خنجر زهرآلود دلم را پاره‌پاره می‌کرد. روزگار طاقت سوزی داشتم، آواره شهرها شده بودم، از ادامه تحصیل در دانشگاه طب وا‌مانده بودم و از عشق شورآفرینم هیچ خبری نداشتم، ازدواج کرده بود نمی‌دانستم خوشبخت است یا نه؟

تقریباً سه سال پس از این شکست سنگین به تهران سفر کرده بودم، روز سیزده بدر دوستان مرا برای گردش به باغی واقع در کرج بردند تا باهم انبساط خاطری شود. در حلقه دوستان بودم اما اضطرابی جانکاه مرا می‌فرسود، تشویشی بنیان کن به سینه‌ام چنگ انداخته و قلبم را می‌فشرد، از یاران فاصله گرفتم، رفتم در کنج خلوتی زیر درختی، تنها نشستم و به یاد گذشته‌های شورآفرین تهران اشک ریختم، پر از اشتیاق سرودن بودم، ناگهان توپ پلاستیکی صورتی رنگی به پهلویم خورد و رشته افکارم را پاره کرد، دخترکی بسیار زیبا و شیرین با لباس‌های رنگین در برابرم ایستاده بود و با تردید به من و توپ می‌نگریست، نمی‌توانست جلو بیاید و توپش را بردارد، شاید از ظاهر ژولیده‌ام می‌ترسید، توپ را برداشتم و با مهربانی صدایش کردم، لبخند شیرینی زد، جلو آمد دستی به موهایش کشیدم، توپ را از من گرفت و به سرعت دوید.
با نگاه تعقیبش کردم تا به نزدیک پدر و مادرش رسید و خود را سراسیمه در آغوش مادر انداخت.
وای… ناگهان سرم گیج رفت، احساس کردم بین زمین و آسمان دیگر فاصله‌ای نیست… او بود… عشق از دست رفته من… همراه با شوهر و فرزندش…! آری… او بود… کسی که سنگ عشق بر برکه احساسم افکند و امواج حسرت آلود ناکامیش، مرزهای شکیباییم را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ سرودم”


برای خواندن اشعار بیشتر با گروه شعر و حکایت های ساعد نیوز همراه باشید.

Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/dalagir/public_html/wp-includes/functions.php on line 5464

Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/dalagir/public_html/wp-includes/functions.php on line 5464